رمان عشق یک مافیا
p⁸
ساعت ⁶ بود....برگردونمش روی شکمش و از پشت واردش کردم...
ات : اححح...کوک ول کن دیگه...
کوک : اوکی...هردومون رو یک طرفه خوابوندم و از چونش گرفتم و فشار دادم...واقعا بی نقصی بیب
ات : ...
کوک : میدونی من کیم....نیشخند
ات : کی؟!
کوک : من بزرگترین مافیای آسیام
ات : چ..چی
کوک : میدونی الان زن بزرگترین مافیایی
ات : آیی(شکمشو میگره)
کوک : بزار برات ماساژ بدم
ات : مرسی
کوک : :)
ات : دوست دارم
کوک : عاشقتم
«پایان»
ساعت ⁶ بود....برگردونمش روی شکمش و از پشت واردش کردم...
ات : اححح...کوک ول کن دیگه...
کوک : اوکی...هردومون رو یک طرفه خوابوندم و از چونش گرفتم و فشار دادم...واقعا بی نقصی بیب
ات : ...
کوک : میدونی من کیم....نیشخند
ات : کی؟!
کوک : من بزرگترین مافیای آسیام
ات : چ..چی
کوک : میدونی الان زن بزرگترین مافیایی
ات : آیی(شکمشو میگره)
کوک : بزار برات ماساژ بدم
ات : مرسی
کوک : :)
ات : دوست دارم
کوک : عاشقتم
«پایان»
- ۵.۵k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط